بهترین مطالب داغ از سراسر اینترنت
هر مطلبی میخواهید از ما بخواهید.... عکس-فیلم-موزیک و.....

وقتی چشمانم را روی هم می گذارم ... خواب مرا





نمی برد ... تو را می آورد !... از میان فرسنگ ها



فاصله....
 

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 9 بهمن 1391برچسب:, توسط رضا |

رفتم که نبینی پریشان شدنم را / غمناک ترین لحظه ی ویران شدنم را

در خویش فرو رفتم و در خویش شکستم / تا تو نبینی غم تنها شدنم را
 

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 9 بهمن 1391برچسب:, توسط رضا |

به کوتاهی لحظات با تو بودن منگر، به وسعت لحظه





هایی نگاه کن که به یادت هستم
 

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 9 بهمن 1391برچسب:, توسط رضا |

از قدیم ندیما میگفتن واسه کسى بمیر که واست تب کنه…!
قدیمیا چه پر توقع بودن!
من واست میمیرم حرفى نیست!
اما خدا نکنه تو تب کنى…!
 

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 9 بهمن 1391برچسب:, توسط رضا |

میترسم از ادم هایی که خیلی سرسنگین

هستند یک روزی گردنشان بشکند..
 

 

 

بچه که بودیم، دخترا عاشق عروسک

بودند و پسرها عاشق مردهای قوی،

حالا که بزرگ شدیم، دخترا عاشق

مردهای قوی شدند و پسرها عاشق

عروسک ها....
 

 

 

عشق از دوستی پرسید : تفاوت من و تو در 
چیست؟

دوستی گفت:

من افراد را به سلامی آشنا میکنم ولی تو با

نگاهی و من آنا را با

دورغی جدا میکنم ولی تو با مرگ ! ! !
 

 

 

 

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 9 بهمن 1391برچسب:, توسط رضا |

تو مغازه ي قلبم تنها گلي هستي که روش نوشتم

دست نزنيد ، فروشي نيست

************

میدونی محبت یعنی چی ؟ م = من ح= حالا ب=

به یاد ت = توام

**********

هميشه وقتي مهموني ها تموم ميشه، حس غريبي

دارم… چه برسه به اين دفعه که مهموني



خدا داره تموم ميشه

************

میدونی LOVE یعنی چی ؟



L = لنگه تو پیدا نمی شه



O = عمرمی



V = وجودمی



E =اِوا ، اس ام اس رو اشتباه فرستادم
 

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 9 بهمن 1391برچسب:, توسط رضا |

آرزوهایت را برآورده می کند آن خدایی که آسمانی را



برای خنداندن گلی، می گریاند...

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
 

گناهی که پشیمانی بیاورد ٬ بهتر از عبادتی



است که غرور بیاورد . .



ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
 

در بدترین روزها امیدوار باش زیرا



که زیباترین باران ها از سیاه ترین



ابرهامیبارند
 

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 9 بهمن 1391برچسب:, توسط رضا |

اسکله ی ناز چشات ، حریم امن قایقم

تو ساعت یه ربع به عشق ، عقربه ی دقایقم

گرمی دستای تو رو ، به صد تا دنیا نمیدم

هر وقت که یارم تو بودی ، بی کسیو نفهمیدم

تو بند دل ، سلول عشق ، حبس نگاتو میکشم

ولی بازم رو میله هاش ، عکس چشاتو میکشم

آی قصه ی بی سر و ته ، شعر بدون قافیه


برای مرگ این صدا ، نبودن تو کافیه
 

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 13 آذر 1391برچسب:, توسط رضا |

من همون جزیره بودم خاکی و صمیمی و گرم

واسه عشق بازی موجا قامتم به بستر نرم

یه عزیز دردونه بودم پیش چشم خیس موجا

یه نگین سبز خالص روی انگشتر دریا

***

تا که یک روز تو رسیدی توی قلبم پا گذاشتی

غصه های عاشقی رو تو وجودم جا گذاشتی

زیر رگبار نگاهت دلم انگار زیر و رو شد

برای داشتن عشقت همه جونم آرزو شد

تا نفس کشیدی انگار نسفم برید تو سینه

ابر و باد و دریا گفتن حس عاشقی همینه

اومدی تو سرنوشتم بی بهونه پا گذاشتی

اما تا قایقی اومد از من و دلم گذشتی

رفتی با قایق عشقت سوی به روشنی فردا

من و دل اما نشستیم چشم براهت لب دریا

***
دیگه رو خاک وجودم نه گلی هست نه درختی

لحظه های بی تو بودن میگذره اما به سختی

دل تنها و غریبم داره این گوشه میمیره

ولی حتی وقت مردن باز سراغتو میگیره

میرسه روزی که دیگه قعر دریا میشه خونم

اما تو دریای عشقت باز یه گوشه ای میمونم
 

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 13 آذر 1391برچسب:, توسط رضا |

به دلتنگی هایمـــ دست نزن می شكند بغضــمـــــ یك وقت !!

آنگاه غرقـــــ می شوی در سیلابـــــ اشكهایی كه بهانه ی روانــــــ شدنش هستی !! .
 

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 13 آذر 1391برچسب:, توسط رضا |

خدا جون میشه تو امشب منو تو بغلت بگیری؟


بگی آروم توی گوشم دیگه وقتشه بمیری.


خدا جون میگن تو خوبی مثل مادر می مونی


اگه راست میگن ببینم عشق من کجاست میدونی؟


خدا جون میشه یه کاری بکنی به خاطر من؟


من می خوام که زود بمیرم آخه سخته زنده موندن.


من که تقصیری نداشتم پس چرا گذاشته رفته؟


خدا جون تو تنها هستی میدونی تنهایی سخته.


زنده بودن یا مردن من واسه اون فرقی نداره.


اون می خواد که من نباشم باشه اشکالی نداره.


خدا جون می خوام بمیرم تا بشم همیشه راحت



ولی عمر اون زیاد شه حتی واسه ی یه ساعت


خدا جون میشه تو امشب منو تو بغلت بگیری؟


بگی آروم توی گوشم دیگه وقتشه بمیری...
 

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 13 آذر 1391برچسب:, توسط رضا |

میان قلب آدمها یک دو راهی هست

یکی به اسم عشق

و دیگری به نام نفرت

این ما هستیم که بین روشنائی و تاریکی

خوشبختی و بدبختی یکی را انتخاب می کنیم

پس عشق بورزیم حتی اگر کسی عاشقمان نباشد

لبخند بزنیم حتی اگر همه آدمها اخم کنند


همه را ببخشید حتی اگر تمامی ادمها بد باشند


نور عشق را به قلبتان بتابانید


پیروز واقعی عشق است عشق
 

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 13 آذر 1391برچسب:, توسط رضا |

دنيا را بد ساختند
کسي را که دوست داري،
دوستت ندارد
کسي که تو را دوست دارد،
تو دوستش نداري
اما کسي که تو دوستش داري،
و او هم دوستت دارد؛
به رسم و آیين زندگاني به هم
نمي رسيد.
و اين رنج است؛
زندگي يعني اين ....
 

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 13 آذر 1391برچسب:, توسط رضا |

يك شبی مجنون نمازش را شکست

بی وضو در کوچه لیلا نشست

عشق آن شب مست مستش کرده بود

فارغ از جام الستش کرده بود

سجده ای زد بر لب درگاه او

پر زلیلا شد دل پر آه او

گفت یا رب از چه خوارم کرده ای

بر صلیب عشق دارم کرده ای

جام لیلا را به دستم داده ای

وندر این بازی شکستم داده ای

نشتر عشقش به جانم می زنی

دردم از لیلاست آنم می زنی

خسته ام زین عشق، دل خونم مکن

من که مجنونم تو مجنونم مکن

مرد این بازیچه دیگر نیستم

این تو و لیلای تو ... من نیستم

گفت: ای دیوانه لیلایت منم

در رگ پیدا و پنهانت منم

سال ها با جور لیلا ساختی

من کنارت بودم و نشناختی

عشق لیلا در دلت انداختم

صد قمار عشق یک جا باختم

کردمت آوارهء صحرا نشد

گفتم عاقل می شوی اما نشد

سوختم در حسرت یک یا ربت

غیر لیلا برنیامد از لبت

روز و شب او را صدا کردی ولی

دیدم امشب با منی گفتم بلی

مطمئن بودم به من سرمیزنی

در حریم خانه ام در میزنی

حال این لیلا که خوارت کرده بود

درس عشقش بیقرارت کرده بود

مرد راهش باش تا شاهت کنم

صد چو لیلا کشته در راهت کنم
 

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 13 آذر 1391برچسب:, توسط رضا |

تو به من خندیدی و ندانستی من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم....

باغبان در پی ما تند دوید سیب را دست تو دید....

غضب آلود به ما کرد نگاه .....

سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک...

و تووووووووووووووو رفتی.........

وتو رفتی و هنوز سالهاست که در گوش من آرام آرام خش خش گام تو تکرار کنان میدهد آزارم و من اندیشه کنان غرق این پندارم که چرا خانه کوچک ما سیب نداشت...........
 

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 17 مهر 1391برچسب:, توسط رضا |

هرشب خودم را در آغوش میگیرم....

میبرم میخوابونم.........

پتو رو میکشم روش......

و پیشونیش رو میبوسم.....

اشک تو چشماش جمع میشه....

بغض میکنه و میگه :دلتنگشم.....

موهاشو نوازش میکنم....

و میگم:

غصه نخور خودم جان....

یه روزی همه چیز درست میشه ....

بهت قول میدم برشگردونم و بیارم پیشت....

بهت قول میدم من برم و اون باشه همیشه پیشت....

بهت قول میدم خودم جاااااااااان.....
 

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 17 مهر 1391برچسب:, توسط رضا |

یه لحظه صدایی آشنا با خاطراتم.....

صدای خنده ای که یک فصل پیش قند توی دلم آب میکرد.....

تنم لرزید...

دستانم یخ کرد...

جرات برگشتن و پشت سرم را نگاه کردن نداشتم اگه بازم خیال بود چیییییی؟

نگاهم به نگاهش گره خود..........

میخندید ......

شاد بود.........

اما دیگر من را نگاه نمیکرد.........

نگاهش و قلبش و صدایشو عشقش مال دیگری بود.....

ولی شاد بود.........

ولی میخندید.........

ولی از دوری من ناراحت نبود.......

همین که شاد بود مرا بس است.......

در تنهاییم با یاد خنده هایش شاد شادم........
 

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 17 مهر 1391برچسب:, توسط رضا |

((ای کاش هیچ گاه نگاهمان با هم آشنا نشده بود...

ای کاش هرگز ندیده بودمت و دل به تو دل شکن نمی بستم.


ای کاش از همان ابتدا، بی وفایی و ریا کاری تو را باور داشتم انتظار باز آمدنت،
بهانه ای برای های های گریه های شبانه ام شد و علتی برای چشم به راه دوختن
و از آتش غم سوختن و دیده به درد دوختم... ))

امّا امشب می نویسم تا تو بدانی که دیگر با یادآوری اولین دیدارمان چشمانم پر از اشک نمی شود.
چون بی رحمی آن قلب سنگین را باور دارم.

امشب دیگر اجازه نخواهم داد که قدم به حریم خواب ها و رویاهایم بگذاری...
چون این بار، ((من)) اینطور خواسته ام، هر چند که علت رفتن تو را نمی دانم
و علت پا گذاشتن روی تمام حرفهایت را...

باور کن...

که دیگر باور نخواهم کرد عشق را... دیگر باور نمی کنم محبت را...
و اگر باز گردی به تو نیز ثابت خواهم کرد...
 

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 17 مهر 1391برچسب:, توسط رضا |

من می توانم تو را دوست داشته یا ازتو متنفر باشم،

من میتوانم سکوت کنم، نادان و یا دانا باشم،

چرا که من یک انسانم، و این ها صفات انسانى است.

و تو هم به یاد داشته باش:من نباید چیزى باشم که تو میخواهى ، من را خودم از

خودم ساخته ام،

منى که من از خود ساخته ام، آمال من است،

تویى که تو از من می سازى آرزوهایت و یا کمبودهایت هستند.

لیاقت انسانها کیفیت زندگى انها را تعیین میکند نه آرزوهایشان

و من متعهد نیستم که چیزى باشم که تو می خواهى

و تو هم میتوانى انتخاب کنى که من را می خواهى یا نه

ولى نمیتوانى انتخاب کنى که از من چه می خواهى.

میتوانى دوستم داشته باشى همین گونه که هستم، و من هم.

میتوانى از من متنفر باشى بی هیچ دلیلى و من هم ،

چرا که ما هر دو انسانیم.

این جهان مملو از انسانهاست ،

پس این جهان میتواند هر لحظه مالک احساسى جدید باشد.

تو نمیتوانى برایم به قضاوت بنشینى و حکمی صادر کنی و من هم،

قضاوت و صدور حکم بر عهده نیروى ماورایى خداوندگار است.

دوستانم مرا همین گونه پیدا می کنند و می ستایند،

حسودان از من متنفرند ولى باز می ستایند،

دشمنانم کمر به نابودیم بسته اند و همچنان می ستایندم،

چرا که من اگر قابل ستایش نباشم نه دوستى خواهم داشت،

نه حسودى و نه دشمنى و نه حتی رقیبى،

من قابل ستایشم، و تو هم.

یادت باشد اگر چشمت به این دست نوشته افتاد

به خاطر بیاورى که آنهایى که هر روز می بینى و مراوده میکنى

همه انسان هستند و داراى خصوصیات یک انسان، با نقابى متفاوت،

اما همگى جایزالخطا.

نامت را انسانى باهوش بگذار اگر انسانها را از پشت نقابهاى متفاوتشان شناختى،

و یادت باشد که این ها رموز بهتر زیستن هستند







...



گاندی





 

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 17 مهر 1391برچسب:, توسط رضا |

به زخمهایم می نگری ؟




درد ندارند دیـــــــــــــــگر




روزی که رفتـــــــــــــــی ،

مرگ تمام درد هایم را با خودش بـــــــــــــــرد !


مرده ها درد نـــــــــــــــمی کشند . . !


حرف آخرم این اســـــــــــــــت :


برنگرد دیـــــــــــــــگر !! زنده ام نـــــــــــکن . . !
 

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 17 مهر 1391برچسب:, توسط رضا |

برای تو نامه ای می نویسم…
دلتنگی که دست از سر دل بر نمی دارد.
دلتنگی که فاصله را نمی فهمد !
نزدیک باشی و اما دور…دور…دور !
تنها که باشی تمام دنیا دیوار و جاده است.
تمام دنیا پر از پنجره هایی است که پرنده ندارند…
پر از کوچه هایی که همه ی آن ها برای رهگذران عاشق به بن بست می رسند!
فکر کن پای این دیوارهای سرد و سنگین چه لیلی ها و مجنون ها که می میرند!
خون بهای این دل های شکسته را چه کسی می دهد ؟!
حالا نشسته ام برایت نامه ای بنویسم.
می دانی ، نامه ها می مانند حتی وقتی برای همیشه پنهان باشند و کسی که باید ، آن ها را نخواند! قرار نیست این را هم بخوانی…قرار نیست بیقراری ام را بفهمی !
قرار نیست بدانی که چند جای این نامه با اشک خیس شد و چند واژه را پنهان کرد…
قرار نیست بفهمی که دوست داشتن چقدر سخت و عشق چه درد بزرگی است…
قرار نیست که بفهمی چقدر دوستت دارم!!! و چه اندازه این دوست داشتن پیرم کرد…
اما برایت این نامه را می نویسم برای روزی که تو هم دلتنگ باشی! دلتنگ کسی که دوستش داری…
برای روزی که هزار بار پشت پنجره رفته باشی و هزار قاصدک را بوسیده باشی! برای روزی که به هوای هر صدای پایی تا دم در دویده باشی و با بغضی سنگین در انتظارش نشسته باشی!
برای شب هایی که در تمام فال های حافظ هم خبری از آمدنش نباشد و هزاربار پیراهنش را بوییده باشی!
تو فکر می کنی آن روز چند سال خورشیدی دیگر است؟
آن روز چقدر از هم دور شده باشیم ؟
پای کدام بن بست کنار کدام درخت پایین کدام پنجره برای آخرین دیدار گریسته باشیم؟
هنوز زود است… برای تو که از حال دلم غافلی زود است… نباید بفهمی که این روزها چقدر دلتنگم… نباید بفهمی که قدم هایم هر روز پیر و پیرتر شده اند ! و هر روز سایه ام ، کمرش خم و خم تر می شود!
این روزها برای گریستن دیگر باران را بهانه نمی کنم…
برای بیقراری ام سراغ پنجره ها نمی روم…
وقتی قاصدکی روی شانه ام می نشیند دیگر از تو خبری نمی گیرم شاید نشانی ام را گم کرده ای…
موهایم یک در میان سپید و سیاهند مثل روزهایی که یک در میان شاد و ناشاد می گذرند! کوچه ها را که نگو… بی خبرتر از آن می گذرم که پنجره ای برایم گشوده شود… تکان دستی ، سلامی… خیال کن غریبه ای که او را هیچ کس نمی شناسد! هنوز هم ایستگاه ها را دوست دارم…
نیمکت هایی که بوی تنهایی می دهند.
هنوز هم انتظار را دوست دارم.
هنوز هم زل می زنم به هر قطاری که می گذرد…
به دست هایی که توی هوا تکان می خورند و به بوسه هایی که میان دود… گم می شوند !
خوش به حال قطارها همیشه می رسند… اما من… هیچ وقت نرسیدم ! هیچ وقت… تمام زندگی ام فاصله بود…
این نامه باشد برای روزی که یکی از این قطارها مرا هم با خودش برده باشد…
چمدانی پر از نامه جا می ماند برای تو ، از مسافری که عمری عاشقت بود…
 

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 17 مهر 1391برچسب:, توسط رضا |

روزی یکی از خانه های دهکده آتش گرفته بود. زن جوانی همراه شوهر و دو فرزندش در آتش گرفتار شده بودند. شیوانا و بقیه اهالی برای کمک و خاموش کردن آتش به سوی خانه شتافتند. وقتی به کلبه در حال سوختن رسیدند و جمعیت برای خاموش کردن آتش به جستجوی آب و خاک برخاستند شیوانا متوجه جوانی شد که بی تفاوت مقابل کلبه نشسته است و با لبخند به شعله های آتش نگاه می کند. شیوانا با تعجب به سمت جوان رفت و از او پرسید:" چرا بیکار نشسته ای و به کمک ساکنین کلبه نرفته ای!؟"

جوان لبخندی زد و گفت:" من اولین خواستگار این زنی هستم که در آتش گیر افتاده است. او و خانواده اش مرا به خاطر اینکه فقیر بودم نپذیرفتند و عشق پاک و صادقم را قبول نکردند. در تمام این سالها آرزو می کردم که کائنات تقاص آتش دلم را از این خانواده و از این زن بگیرد. و اکنون آن زمان فرا رسیده است."

شیوانا پوزخندی زد و گفت:" عشق تو عشق پاک و صادق نبوده است. عشق پاک همیشه پاک می ماند! حتی اگر معشوق چهره عاشق را به لجن بمالد و هزاران بی مهری در حق او روا سازد.

عشق واقعی یعنی همین ت*** که شاگردان مدرسه من برای خاموش کردن آتش منزل یک غریبه به خرج می دهند. آنها ساکنین منزل را نمی شناسند اما با وجود این در اثبات و پایمردیعشق نسبت به تو فرسنگها جلوترند. برخیز و یا به آنها کمک کن و یا دست از این ادعایعشق دروغین ات بردار و از این منطقه دور شو!"

اشک بر چشمان جوان سرازیر شد. از جا برخاست. لباس های خود را خیس کرد و شجاعانه خود را به داخل کلبه سوزان انداخت. بدنبال او بقیه شاگردان شیوانا نیز جرات یافتند و خود را خیس کردند و به داخل آتش پریدند و ساکنین کلبه را نجات دادند. در جریان نجات بخشی از بازوی دست راست جوان سوخت و آسیب دید. اما هیچکس از بین نرفت.

روز بعد جوان به درب مدرسه شیوانا آمد و از شیوانا خواست تا او را به شاگردی بپذیرد و به او بصیرت و معرفت درس دهد. شیوانا نگاهی به دست آسیب دیده جوان انداخت و تبسمی کرد و خطاب به بقیه شاگردان گفت:" نام این شاگرد جدید "معنای دوم عشق" است. حرمت او را حفظ کنید که از این به بعد برکت این مدرسه اوست.
 

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 17 مهر 1391برچسب:, توسط رضا |

بـر بـالای افــ ـق ایـــستـ ـاده ام

بـه روزی مـ ــی انـدیـشـ ــم کـه بـا تــو بـاشـ ــم

جــانم را بـه بـاد صبـــ ـحگـاهــی می ســ ــپارم

بـا هــمه خـداحـ ـــافظی می کـــنم

چــرا که تـــو در مــ ـنی ، در تــارو پودم

و موجـ ــی لــطیف برخاســ ـته از جــان تـو

تـا عـــمق وجــودم مــ ـی دود

و راهــی جــ ـاودانـه پـــیش رویــ ـم گســـترده مـی شود

و مــن پــ ــرواز مـی کنــ ـم بـه سـوی تو

به تــو می اندیــشم، به ارمـ ـــغان صبـح

به نــ ـامــت

کــ ـه عاشــقانه بر زبـان جـ ـاری می کنم

بــه تـــو می انــدیشـم ای عشــ ـــق بی پایانم ....

 

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 17 مهر 1391برچسب:, توسط رضا |

 هر چقد رو دیوار مجازی بنویسم بازم هیچ کدوم از حرفای دلمو نمی تونم بگم حرفایی که هرگز نه میشه گفت نه میشه نوشت 

 

 

 

رنگ آرزوهایم این روزها خیلی پریده
تو اگر دستت به آسمانش رسید
چند تکه ابر نقاشی کن
تا دل من به ابرها خوش باشد... !
 

 

 

 

گاهی فقط گاهی
با یک نگاه...
با یک نفس شاید
مواظبم بودی
پس بگذار و بگذر
نگران من نباش
خواستی بیا و مرا ببین
من هنوز تکیه به دیوار دلواپسی ایستاده ام
 

 

دیدیم نمیشود درزمین عاشق شدبه اسمان پروازکردیم

وقتی برگشتیم مارادرقفس انداختند

نتوانستیم ثابت کنیم پرنده نیستیم

ماتنها

عاشق شده بودیم
 

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 17 مهر 1391برچسب:, توسط رضا |

کسی هست آغوشش را،
شانه هایش را
به من قرض بدهد !
تا یک دل سیر گریه کنم؟!
بدون هیچ حرف و سوال و جواب و دلداری و نصیحتی ؟



وقتی به پایان "من و تو" اندیشیدی
باورت نبود که پایان من و تو فقط پایان "ما" نیست
آغاز دنیایی است بی "ما"
و دنیا بدون "ما "
پر است از هزاران "من و تو" ی تنها!

گه یه روز بغض گلوت رو فشرد ؛ ...خبرم کن ... بهت قول نمیدم که میخندونمت .ولی می تونم باهات گریه کنم ...اگه یه روز خواستی در بری ...حتماً خبرم کن ،قول نمیدم که ازت بخوام وایسی .اما می تونم باهات بیام ...اما اگه یه روز سراغم رو گرفتی ...و خبری نشد ...سریع به دیدنم بیا ...احتمالاً بهت احتیاج دارم  

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 17 مهر 1391برچسب:, توسط رضا |

عشق میکنی برنامه هفتگی امسال رو...!!



عمری که میـــرود ، خوابـی که میبـرد

بادی که می وزد ، راهــی که میرود

آهی که میکشی ، روحـی که میکشـد

پیغام میدهد ، اخطار میکنـد !

دریاب قصه را زین غصه های بد

دریاب لحظه را دلهای خسته را ،

شعر نگفته را زین شهــرهای بد

جانانه میــرود ، گاهی در این خیال

شاهانه میروی

آری تمام عمــر مستانه میرود !
 

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 17 مهر 1391برچسب:, توسط رضا |

به نام دوست

قرآن ! من شرمنده توام اگر از تو آواز مرگی ساخته ام که هر وقت در کوچه مان

آوازت بلند میشود همه از هم میپرسند ” چه کس مرده است؟ ” چه غفلت بزرگی که

می پنداریم خدا ترا برای مردگان ما نازل کرده است .

قرآن ! من شرمنده توام اگر ترا از یک نسخه عملی به یک افسانه موزه نشین مبدل

کرده ام . یکی ذوق میکند که ترا بر روی برنج نوشته،‌یکی ذوق میکند که ترا فرش

کرده ،‌یکی ذوق میکند که ترابا طلا نوشته ،‌یکی به خود میبالد که ترا در کوچک ترین

قطعه ی ممکن منتشر کرده و … ! آیا واقعا خدا ترا فرستاده تا موزه سازی کنیم ؟

قرآن! من شرمنده توام اگر حتی آنان که ترا می خوانند و ترا می شنوند ،‌آنچنان به

پایت می نشینند که خلایق به پای موسیقی های روزمره می نشینند .. اگر چند آیه

از ترا به یک نفس بخوانند مستمعین فریاد میزنند ” احسنت …! ” گویی مسابقه نفس

است …

قرآن !‌ من شرمنده توام اگر به یک فستیوال مبدل شده ای حفظ کردن تو با شماره

صفحه،‌خواندن تو آز آخر به اول ،‌یک معرفت است یا یک رکورد گیری؟ ای کاش آنان

که ترا حفظ کرده اند ،‌حفظ کنی ، تا این چنین ترا اسباب مسابقات هوش نکنند .

خوشا به حال هر کسی که دلش رحلی است برای تو .

آنانکه وقتی ترا می خوانند چنان حظ می کنند ،‌گویی که قرآن همین الان به ایشان

نازل شده است. آنچه ما باقرآن کرده ایم تنها بخشی از اسلام است که به صلیب

جهالت کشیدیم


 

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 17 مهر 1391برچسب:, توسط رضا |

بخونید و گریه کنید

هزار گلم اگرم هست،هر هزار تویی / گلند اگر همه اینان،همه بهار تویی

دلم هوای تو دارد،هوای زمزمه ات / بخوان که جاری آواز جویبار تویی

به کار دوستی ات بی غشم،بسنج مرا / به سنگ خویش که عالی ترین عیار تویی …

سواد زیستنم را،ز نقش تذهیبت / به جلوه آر که خورشید زرنگار تویی

برای من تو زمانی.نه روز و شب ،آری / که دیگران گذرانند و ماندگار تویی

تو جلوه ابدیت به لحظه می بخشی / که من هنوزم و در من همیشه وار تویی

یک بوم خط خطی، دو سه طرح سیاه و مات / پیوست عاشقانه ی ما هم به خاطرات

این روزهــــا دوباره دلم تنـگ می شود / این روزهـــا دوبــاره غزل گفته ام برات

از وزن شــعرهــای تو بیــرون نمــی زنـــم / مفعول و فاعــلات و مفاعیل و فاعــلات

ذهنم حیــاط خلـوتِ افکارِ گرگ و میش / روحم اسیـــر کشمکش ذهن بی ثبــات

شطرنج چشم هــای تو دل را تبــــاه کرد / اسب سفید کیش، وشاه سیـــاه، مــات

یک بوم خط خطی، دو سه طرح سیاه ومات / این آخرین نگاه به دنیاست، مرگ، کات



————————————————————————————–

اگه بگم که قول می دم تا همیشه باهات باشم / اگه بگم که حاضرم فدای اون چشات بشم

اگه بگم توآسمون عشق من فقط تویی / اگه بگم بهونه ی هر نفسم تنها تویی

اگه بگم قلبمو من نذر نگاهت می کنم / اگه بگم زندگیمو بذر بهارت می کنم

اگه بگم ماه منی هر نفس راه منی / اگه بگم بال منی لحظه ی پرواز منی

میشی برام خاطره ی قشنگ لحظه ی وصال / میشی برام باغبون میوه های تشنه وکال

میشی برام ماه شبای بی سحر / میشی برام ستاره ی راه سفر

ولی بدون هرجا باشی یا نباشی مال منی / بدون اگه برای من هم نباشی عشق منی

برای سعادت شبا شعرامو من داد می زنم / برای خوشبختی تو خدا رو فریاد می زنم

———————————————————————————————

دارم به عشق کال خودم فکر می کنم*~*~”’*
دلواپسم به حال خودم فکر می کنم*~*~”’*
می بینم آرزوی پریدن توهم است*~*~”’*
وقتی به زخم بال خودم فکر می کنم*~*~”’*
تنها کدام شانه تکیه گاه توست؟*~*~”’*
دائم به این سوال خودم فکر می کنم*~*”’*
طرح نگاه خیس تو از خاطرم گذشت*~*~”’*
از بس به خشکسال خودم فکر می کنم*~*~”’*
در من صدا شکسته و فریاد مرده است*~*~”’*
اینک به بغض لال خودم فکر می کنم*~*~”’*
سهم تمام شاعر ها سیب سرخ نیست*~*~”’*
پس من به سیب کال خودم فکر می کنم*~*~”’*
به رسم عادت دیرینه ای که من دارم*~*~”’*
همیشه در غم عاشق شدن گرفتارم*~*~”’*

————————————————————————————–

غیر دل چیزی ندارم ، که بدونم لایق تو
دلمو از مال دنیا به تو هدیه داده بودم
با تموم بی پناهی ، به تو تکیه داده بودم
هر بلایی سرم اومد ، همه زجری که کشیدم
همه رو به جون خریدم ،ولی از تو نبریدم
هر جا بودم با تو بودم ، هر جارفتم تو رو دیدم
تو سبک شدن ،تو رویا ، همه جا به تو رسی
اگه احساسمو کشتی ، اگه از یاد منو بردی
اگه رفتی بی تفاوت ، به غریبه سر سپردی
بدون اینو که دل من شده جادو به طلسمت
یکی هست اینور دنیا که تو یادش مونده اسمت
******************************
*****************************
شنیده ام که تو عکس شکسته می کشی با رنگ
اگر حقیقت است بیا من شکسته ام بی سنگ
مرا تو ساده بکش با تمام سادگی ام
و تلخ و تلخ و تکیده ولی کمی پر رنگ
مرا به رنگ روشن صد التماس تیره بکش
کنار کوچه بن بست و خالی از آهنگ
اگر تو معنی پرپر زدن ندانستی
پرنده ای بکش و یک قفس ولی دل تنگ
قرار هر دوی ما بر مدار ماندن بود
ببین که بی قرار توام هنوز بی نیرنگ
مرا تو خسته بکش، پاره کن شکسته بکش
شکسته از دل سنگی و خسته از دل تنگ
 

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 17 مهر 1391برچسب:, توسط رضا |