هم آتشی
هم خانه خرابی داری
با این حال
خانه ات آباد باد ای عشق!
من خسته ام و به فکر خواب افتادم
غرقم به گناه و در سراب افتادم
ای مرگ بیا قدم به چشمم بگذار
امروز که من از تب و تاب افتادم
می دانی؟
یک وقت هایی باید
روی یک تکه کاغذ بنویسی:
تعطیل است!
و بچسبانی پشت شیشۀ افکارت
باید به خودت استراحت بدهی
دراز بکشی
دست هایت را زیر سر بگذاری
به آسمان خیره شوی
و بی خیال سوت بزنی
در دلت بخندی به تمام افکاری که
پشت شیشۀ ذهنت صف کشیده اند
آن وقت با خودت بگویی:
بگذار منتظر بمانند
نظرات شما عزیزان: